کد مطلب:235319 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:164

کرامت 39
از همه جا كه مأیوس شدید پناهی بس بزرگ دارید.

در جلد اول كرامات رضویه ص 182، و دارالسلام نوری نقل می كند كه یكی از موثقین اهل گیلان گفت:

سفری به هند كردم و شش ماه در شهر بنگاله توقف و در سرایی، حجره ای برای تجارت، اجاره كردم.

در آن سرا، پهلوی حجره ام غریبی با دو پسرانش در آنجا به سر می برد كه همیشه ملول و افسرده خاطر بود و گاهی هم صدای گریه و ناله اش به گوش



[ صفحه 221]



می رسید؛ یك روز بعد به فكر افتادم كه نزد او رفته، علت حزن و اندوه و گریه اش را بپرسم، وقتی نزد او رفتم، دیدم حالت ضعف به او دست داده است.

بدو گفتم: می خواهم علت حزن و اندوهت را بدانم. او در جواب گفت: علتش بر اثر اتفاقی است كه در زندگی برای من روی داده است كه شرحش این است:

در دوازده سال قبل مال التجاره ای تهیه نمودم و به عزم تجارت بر كشتی سوار شدم و كشتی بیست روز در حركت بود؛ ناگاه باد تندی وزید و هم مال و مسافران كشتی را غرق كرد؛ من در میان دریا دل به مرگ نهادم تا اینكه خود را به تخته سنگی بند كردم و باد مرا به چپ و راست می برد تا به حكم قضای الهی آن تخته سنگ، مرا از كام نهنگ رهانیده، به جزیره ای رسانید و موج مرا به ساحل انداخت؛ همینكه از مرگ نجات یافتم، سجده ی شكر كردم؛ و مدت یكسال در میان جزیره ای بسیار باصفا و خالی از بنی آدم زندگی كردم و شبها از ترس درندگان، روی درخت به سر بردم. روزی به قصد وضو ساختن در كنار درختی - كه آب باران دور آن جمع شده بود - رفتم؛ ناگهان عكس زنی زیبا را در آب دیدم و با تعجب سر بلند كرده، زنی را لخت و عریان در بالای درخت دیدم وقتی متوجه ی نگاه من شد گفت: ای مرد! از خدا و پیامبرش شرم نمی كنی كه به من نظر می افكنی؟ من از شرم، سر به زیر انداخته، گفتم: تو رابه خدا! بگو! از فرشتگانی یا از پریان؟

گفت: من انسانم، كه سرنوشت، مرا بدینجا كشانده است و پدرم ایرانی است؛ در سفری كه با كشتی به هند می رفت كشتی ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و اكنون سه سال است كه در اینجا مانده ام.

پس از شنیدن سخنان آن زن، جریان خود را برای او نقل كردم و در پایان گفتم: خوب است كه به عقد من درآیی تا زن و شوهر شویم او سكوت كرد و من سكوتش را موجب رضایت دانستم و صورتم را از او برگرداندم؛ او نیز از درخت به



[ صفحه 222]



زیر آمد و او را به عقد خود درآوردم.

خدای تعالی بر بیكسی ما ترحم نمود و دو پسر به ما عنایت كرد كه هر دو در مقابل شما هستند؛ اما پیشامدی سبب شد كه ما از آن زن جدا شویم؛ و این حزن و اندوه من برای فراق مادر بچه هاست كه شرحش این است:

ما، در آن جزیره، به دیدار این دو پسر خشنود بودیم؛ اما برهنه و با موهای بلند و بسیار بد منظر، به سر می بردیم.

روزی همسرم گفت: كاش! لباسی می داشتیم و از این رسوایی رها می شدیم؛ پسران، چون سخن مادر را شنیدند گفتند: مگر بغیر از این وضع به گونه ای دیگر هم می توان زندگی كرد؟

مادر گفت: آری. خدای تعالی شهرهای بزرگ و پرجمعیت آفریده است كه مردم آن از غذاهای لذیذ و خوشمزه و لباسهای زیبا استفاده می كنند؛ ما هم قبل از اینكه بدین جزیره بیفتیم، در آنجا بودیم؛ ولی سفر دریا و شكستن كشتی موجب شد كه باز هم با توجه به عنایت خدای تعالی به وسیله ی تخته سنگی خود را نجات دهیم و بدینجا بیفتیم.

پسران مشتاقانه گفتند: اگر چنین است چرا به وطن باز نمی گردید. مادر گفت: چون دریا در پیش است و عبور از دریا بدون كشتی ممكن نیست و اینجا هم كه كشتی نیست كه ما به وسیله ی آن از دریا عبور كرده؛ به زادگاه خود برگردیم.

پسران گفتند: ما خود كشتی می سازیم و با اصرار، كمك فكری خواستند، تا كشتی بسازند؛ مادر چون اصرار ایشان را دید، به درخت بزرگی كه در آن نزدیكی افتاده بود اشاره كرد و گفت، اگر بتوانید، وسط این درخت را بتراشید و خالی كنید شاید به خواست خداوند بتوانیم، در داخل آن نشسته، خود رابه جایی برسانیم.

پسران با شنیدم سخنان مادر، خوشحال شدند و با شوق تمام به طرف كوهی - كه در آن نزدیكی بود - رفتند و سنگهای سر تیزی كه مثل تیشه ی نجاری



[ صفحه 223]



بود پیدا كرده، آوردند و خود را برای خالی كردن درخت آماده نمودند.

پسران مدت شش ماه با كار مداوم توانستند وسط درخت را خالی كرده، آن را به صورت كشتی كوچكی در آورند - كه دوازده نفر در آن بتوانند نشست.

ما نیز به داشتن چنین پسرانی كاری، خوشحال بودیم؛ در این هنگام به فكر جمع كردن عنبر اشهب - كه مومی از عسل مخصوص بود - افتادیم زیرا در آن جزیره كوه بسیار بلندی بود كه پشت آن كوه، جنگلی قرار داشت كه تمام اشجارش میخك بود و زنبوران عسل، از شكوفه های میخك می خوردند و بر قله آن كوه، عسل می ساختند و در موقع باران عسل، شسته می شد و از كوه فرو می ریخت؛ و شربت آن نصیب ماهیان دریا می شد و مومش را - كه عنبر اشهب نام داشت و در پایین كوه باقی می ماند - در كشتی گذاریم و با خود ببریم.

در حدود صد من از آن موم (عنبر اشهب) جمع آوری كردیم و با آن مومها در كشتی حوضی در یك طرف كشتی ساختیم و ظرفهایی تهیه كردیم و با آن ظرفها آب شیرین آشامیدنی آورده، حوض را پرآب نمودیم.

و برای خوراك نیز چوب چینی - كه ریشه ای است كه در آن جزیره فراوان بود - تهیه كردیم و در كشتی نهادیم؛ دو ریسمان محكم از ریشه ی درختان بافتیم و یك سر كشتی را به ریسمان و سر دیگرش را به ریسمانی دیگر و بعد سر هر دو ریسمان را به درخت بزرگی بستیم، چون كارها تمام شد، در انتظار فرا رسیدن مد دریا نشستیم. مد دریا رسید؛ و آب، زیاد شد و كشتی ما روی آب قرار گرفت؛ ما در حال خوشحالی حمد خدای تعالی رابه جا آوردیم و بر كشتی سوار شدیم با كمال تعجب دیدیم كشتی حركت نمی كند علتش هم این بود كه وقتی سر ریسمان را به درخت بسته بودیم قبل از سوار شدن بایستی باز می كردیم؛ ولی ما از باز كردن آن غفلت كرده بودیم.

یكی از پسران خواست پیاده شده، ریسمان را باز كند كه مادر جلوتر از او



[ صفحه 224]



خود را به آب انداخت و سر ریسمان را باز كرد؛ ناگهان موج دریا یكباره سر ریسمان را از دستش ربود و كشتی به سرعت به حركت در آمد و میان دریا رسید؛ و مادر در جزیره ماند و هر چه فریاد زد و گریه و زاری كرد و این طرف و آن طرف دوید؛ سودی نبخشید و كشتی از او دورتر شد. چون ناامید شد بالای درختی رفت و با ناله و حسرت به شوهر و فرزندانش نگاه می كرد و اشك می ریخت ما بالأخره از نظرش دور شدیم.

پسران هم كه از مادر ناامید شدند گریه و زاری بسیار كردند و اشك ریختند و اشك آنان نمكی بود كه بر زخمهای دل ریش و آزرده ام پاشیده می شد؛ ولی همینكه به میان دریا رسیدیم خوف دریا آنان را فرا گرفت و ساكت شدند.

كشتی ما، هفت روز در حركت بود تا بالأخره به ساحل رسید و فرود آمدیم و از آنجا كه همه برهنه بودیم شرم داشتیم كه به جایی برویم، دیری نپایید كه شب فرا رسید؛ من بالای بلندی رفته، نگاه كردم با روی شهر و روشنی آتشی را از دور دیدم؛ پسران را در آنجا گذاره، خود با نشانه ی همان آتش، رو به راه نهادم تا به خانه ای - كه درگاهی عالی داشت - رسیدم؛ در را كوبیدم. مردی - كه بظاهر معلوم بود از بزرگان یهود است - بیرون آمد؛ من قدری از عنبر اشهب بدو دادم و در مقابل، چند جامه و فرشی را از او گرفتم و بازگشتم تا خود را به فرزندانم برسانم. چون نزد فرزندان رسیدم، لباس بر آنان پوشاندم و صبح با هم وارد شهر شدیم و در كاروانسرایی حجره ای گرفتیم و شبها جوالی برداشته، می رفتیم و عنبرهایی كه در كشتی داشتیم می آوردیم. وقتی تمام آنها را آوردیم، از پول آنها وسایل زندگی تهیه كردیم و اكنون قریب یكسال است كه با پسرانم در اینجا به سر می بریم و بظاهر تاجرم؛ ولی شب و روز از دوری آن زن و بیكسی و بیچارگی او در حزن و اندوهم.



[ صفحه 225]



از شنیدن این سخنان چنان رقت، مرا فرا گرفت كه بی اختیار اشكهایم جاری شد و به او گفتم: اگر خود را به آستان قدس امام رضا علیه السلام برسانی و درد دل خود را به آن حضرت بگویی امید است كه دردت علاج شود و از ناراحتی بیرون آیی! زیرا هر كه تا به حال آن حضرت پناهنده شده، به مقصود خود رسیده است.

سخن من، در او مؤثر واقع شد و با خدای تعالی پیمان بست كه از روی اخلاص، قندیلی از طلای خالص ساخته، پیاده به آستان قدس امام علی بن موسی الرضا علیه السلام مشرف شود و همسر خود را از آن حضرت بخواهد.

همان روز طلای خوبی تهیه كرد و قندیلی ساخت و با دو پسر خود در كشتی نشست و رو به راه نهاد و پس از پیاده شدن از كشتی، بیابان را پیمود تا به مشهد مقدس رسید؛ در شب همان روزی كه وارد شد. متولی، حضرت رضا علیه السلام را در خواب دید كه به او فرمود: فردا شخصی به زیارت ما می آید باید از او استقبال كنی.

صبحگاهان متولی با جمعی از صاحب منصبان از شهر به استقبال او رفتند. و آن مرد و پسرانش را با احترام تمام وارد كردند و در منزلی كه برای آنان تدارك دیده بودند سكنی دادند. و قندیلی را هم كه آورده بود در محل مناسبی نصب نمودند.

آن مرد غسل كرد و به حرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا خواندن شد چند ساعتی كه از شب گذشت، خدام حرم، مردم را به خاطر بستن در بیرون كردند و فقط او را در آنجا گذاشته، درها را بستند و رفتند.

او وقتی حرم را خلوت دید در مقابل قبر مطهر به تضرع و زاری و درد دل گفتن پرداخت و گفت: من آمده ام و زوجه ام را می خواهم در همان حال تضرع بود تا دو ثلث از شب گذشت؛ ناگاه حالت خستگی و ضعفی به او دست داد و سر به سجده نهاد و چشمانش به خواب رفت؛ ناگهان شنید كه یك نفر می گوید: برخیز!



[ صفحه 226]



سر برداشته، نگاه كرد و دید وجود مقدس امام علی بن موسی الرضا علیه السلام است كه می فرماید: همسرت را آورده ام و اكنون بیرون حرم است از جا بلند شو و او را ملاقات كن.

گفت: عرض كردم: فدایت شوم، درها بسته است چگونه بروم؟ فرمود: كسی كه همسرت را از راه دور تا اینجا آورده است درهای بسته را هم می تواند بگشاید.

گفت: از جا برخاسته، بیرون رفتم و ناگاه چشمم به همسرم افتاد و او را وحشتناك به همان هیأتی كه در جزیره بود دیدم و یكدیگر را در آغوش گرفتیم؛ از او پرسیدم: چگونه بدینجا آمدی؟

گفت من از درد فراق و بسیاری گریه، مدتی به درد چشم مبتلی شده بودم؛ یك شب در حالی كه در جزیره نشسته بودم و از شدت درد چشم می نالیدم؛ ناگاه شخصی نورانی پیدا شد - كه از نور رویش تمام جاها روشن بود - دست مرا گرفت و فرمود: چشمانت را بر هم گذار! من چشمانم را بر هم نهادم، دیری نپایید كه چشمانم را گشودم و خود را در اینجا دیدم - آن مرد همسر خود را نزد پسران برد و به اعجاز امام علی بن موسی الرضا علیه السلام به وصال مادر رسیدند و مجاورت قبر حضرت رضا علیه السلام را اختیار نمودند تا از دنیا رفتند.



ای مملكت توس كه قدر و شرف افزون

از عرش علا داده تو را قادر بیچون



تو جنتی و جوی سناباد تو كوثر

خاك تو بود عنبر و سنگت در مكنون



حق داری اگر بانگ اناالحق كشی از دل

چون مظهر حق آمده در خاك تو مدفون





[ صفحه 227]





فرمانده ی كونین، رضا زاده ی موسی

كش جمله ی آفاق بود چاكر و مفتون



هشتم در رخشنده ی دریای امامت

كاو راست، روان حكم، به نه گنبد گردون



لیلای جمالش چو كند جای به محمل

عاقل شود از دیدن او مات چو مجنون



بر خویش ببالند چو در حشر ملائك

فریاد بر آید كه این الرضویون



(میرزا حبیب اختر توسی)